شب بی سحر
باز هم یک شب رسید ودیده ام بر هم نرفت،این دل تنها وبی کس در پی همدم نرفت،شب شد و هر دم صدای ساعتم،میزند سیلی به روی صورتم،با که گویم خم شده از دست دنیا بازهم این قامتم،خسته ام از دست شبها با صدای لحظه ها،این گذشت روزها میکند هر لحظه من را لعنتم،من ندارم حال خوش از گردش این روزگار،میزند بر قلب من هر لحظه خنجر بی شمار،بخت من هیچکس نبود ،همدمم در زندگی،مادرم میگفت چون تو زاده رنج منی،هرکسی آمد چند صباحی مهمان بود ورفت،حیف از اسم مهمان چونکه قلبم را شکست،شب گذشت ولحظه ای دیده ام بر هم نرفت،میروند این لحظه اما برایم سخت سخت،میروند این لحظه ها در پی هم بی شمار،وای از زندگی وحیف از این روزگار
- ۹۶/۱۰/۲۲